علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

دانشمند خلاق

پسرم در روزهای نا امیدی تنها امیدم تو هستی.

پسرم:

سر بر شانه ی خدا بگذار

تا قصه ی عشق را چنان زیبا بخواندکه

نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی...

پسرم: قصه ی عشق انسان بودن ماست.

 

عکس های سفر به همدان1391

گلم اینجا افتاده بودی توی حوض مجبور شدم شلوارکت رو در بیارم راستی کوتاهی جلوی موهات شاهکار خودته و چون حوض جلوی ورودی مرقد باباطاهر بود شما همونطور رفتی مرقد اینجا آواز میخوندی من یه برندمممم آرزو دارم تو ......... کاسکه سواری همراه آجی  بهار شاهزاده ی من بلاخره راضی شدی بایین بیای عاشق این عکستم علیرضا عزیز...
14 آبان 1394

مسافرت به همدان شهریور1391

رضای مادر: شهریور 1391  من و بابا بهروز و شما و آجی  بهار  و عمه سارا راهی مشهد مقدس شدیم.چون میخواستیم حلقه ی غلامی شما رد در بیاریم. شما سه سال و دوماهه بودی. این عکسا مال وقتیه که به همدان رسیدیم و یک روز اونجا بودیم.عکسای شما و آجی  بهار  اونوقت داداش  رسا هنوز به دنیا نیومده بود پارک آفتاب بودیم .یه چرخ و فلک اونجا بود که شما امکان نداشت که ازش پیاده بشی  فقط یه بار سوار کالسکه شدی و یکم هم آب بازی کردی خیلی بهتدن خوش گذشت. یه خاطره دنبال آدرس مقبره...
9 آبان 1394

فرزندم

    به چهره ی معصوم فرزندم نگاه میکنم. گاهی اوقات فراموش میکنم که چگونه به خداوند التماس میکردم که فرزندی سالم به من عطا کند گاهی اوقات بر اثر خستگی روزانه و فشارهای زندگی" فراموش میکنم که چه شب ها و چه روزهایی اشک میریختم ز اری میکردم به درگاه خداوند"که فرزندی را که در شکم دارم را سالم به مقصد برساند فراموش میکنم که فرشته ای در کنارم دارم که اگر نبود همه چیز برایم بی مفهوم بود. فراموش میکنم بیشتر ببینمش بیشتر برایش وقت بگذارم کمتر سرش فریاد بکشم و کمتر مواخذه اش کنم. خدایا بار دیگر از درگاهت تقاضا میکنم که برای بزرگ کردنش و ...
8 آبان 1394

نوشتن نگاره ها

آرام جانم : گاهی چقدر زود به آرزوهای کوچیک و بزرگمون میرسیم و یادمون میره که روزی آرزومون بوده انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی.دستات رو میبوسیدم و  میگفتم :جگرگوشه کی بشه مدرسه بری و با این دستای خوشکلت قلم بگیری و بنویسی الان اون روزا رسیده تو قلم میگیری و مینویسی جگرگوشه آرزوهای زیادی برات دارم به امید اون روزی که به باقی آرزوهام برسم.           *پسرم پایان نگاره ها بر تو مبارک باد*       ...
6 آبان 1394

جشن پایان نگاره ها

عزیز دلم: 1394/8/4 جشن پایان نگاره ها داشتین.وای که چقدر خوشحال بودی همش میگفتی فردا باسواد میشم  مادر فدای با سواد شدنت قرار شد هر کدومتون یکی از اجزاء سفره ی هفت سین رو تهیه کنیدن من هم برای شما و همه دوستانت تخم  مرغ آبپز کردم  و تزئنشون کردم    ...
5 آبان 1394